الف
در ایوان علف پوش کهربا
صندلی بود
سایه بود
و سکوت بود
خلوتی های عصر احتمال انتظار
و بعد خواب کبوتر بود
و عطری از عادت غروب
کندر کهنه در آتش
پر از آوازهای همراز هوا بود
و بوی خوش آخرین زنی
که از مقابل ایوان
رو به راهی که راهی
قطار قدیمی
آن سوتر از ریل نور و نقره
انگار چشم به راه آخرین مسافر خود بود
زن تنها بود
کسی انگار
یک چیزی روی صخره های بلند نوشته بود
قرار بود از راه نخجوان به جانب جایی دور برویم
ای کاش اوایل شب پیش
راه می افتاد
نیامده بود هنوز
زن گفت غیر ممکن است
از جانب شمالی ترین ردیف افراها
آواز کسی در باد
خبر از احتمال باران می داد
دیگر دیر شده بود
بعد از تمام تقطه چین های شکسته
هنوز جای چند واژه ی آِنا خالی بود
مرد سیگارش را خاموش کرد
کتاب را بست
کلاه حصیری را برداشت
و خانه
که می دانست خانه خیلی دور است
کسی نبود
آنها آمده بودند
او چمدانش را برداشت
یقه ی بارانی اش را بالا زد گفت
کلید خانه با من نیست
یک جفت کفش کتانی
و رد پوتین ها
تا انتهای عصر